زندگینامه آبراهام مزلو Abraham Maslow

زندگینامه آبراهام مزلو (۱۹۷۰- ۱۹۰۸)
آبراهام مزلو در سال ۱۹۰۸ در محله بروکلین در شهر نیویورک به دنیا آمد. والدین او مهاجرانی بودند با تحصیلات کم و با امید و آرزوی ضعیفی که بتوانند به بالاتر از شرایط زندگی فقیرانهای که داشتند، صعود کنند. مثل بیشتر مهاجران، امید آنها برای نسل آینده بود نه برای خودشان. آنها امیدوار بودند که هفت فرزندشان، که آبراهام بزرگترین آنها بود، به سطح زندگی بالاتری دست پیدا کنند. پدر مزلو در ۱۴ سالگی پیاده یا با اتومبیلهای عبوری از روسیه تمام اروپای غربی را پیموده و از آنجا قصد مهاجرت به آمریکا را به اجرا درآورد. این سایق و انگیزه قوی برای موفقیت، ظاهراً در مزلوی جوان نیز عجین شده بود.
شاید قابل درک باشد که مزلو که از یک دوران کودکی آکنده از فقر، تعصب، و سختی، به جایگاهی از احترام و شهرت و اعتبار رسید، باید به تمایل خود به رشد، پیشرفت، و شکوفا شدن باور داشته باشد. همچنین قابل درک است که مزلو، که از زمینهای برخاسته است که غذا و مسكن ملاحظات اصلی و روزمره بوده است، نظامی از روانشناسی را پایهریزی کند که در آن، نیازهای غذا و مسکن به عنوان نیازهای اولیه شناخته شده و ارضای آنها در درجه اول اهمیت قرار گیرد. از آنجا که مزلو در دوران کودکی احساس تنهایی و انزوا میکرد، تعجبی ندارد که نیازهای تعلق، عشق و حرمت و عزت نفس در نظریه او، پس از نیازهای اولیه، اهمیت اصلی را دارند. خود او در این باره به یک مصاحبهکننده گفته است: “با این دوران کودکی که من داشتم، جای تعجب است که روانرنجور نشدم”.
او منزوی و شدیداً ناشاد بود و بدون دوست و همراه با والدین با محبت، بزرگ میشد. پدر وی از نظر عاطفی سرد و ترشرو و اغلب به مدت زمانی طولانی از خانه دور و از ازدواج غیرسعادتآمیز خود گریزان بود. مزلو پدر خود را مردی مینامید که “عاشق ویسکی، زنها، و دعوا بود”. اگرچه بعدها مزلو با پدر خود آشتی کرد، اما در دوران کودکی و نوجوانی نسبت به او احساس کینه و عداوت داشت.
رابطه مزلو با مادرش، از این هم بدتر بود. یک زندگینامهنویس اخیراً در این باره نوشت که “مزلو با یک احساس نفرت عمیق و کاهش نیافته نسبت به مادرش بزرگ شد و هرگز به کوچکترین آشتی با او نرسید”. مادر وی فردی شدیداً خرافاتی بود. پسر خود را به خاطر کوچکترین خطایی شدیداً تنبیه میکرد و تهدید میکرد که خداوند رفتار نادرست او را تلافی خواهد کرد، و نسبت به مزلو بیمحبت و طردکننده بود و آشکارا به برادران و خواهران کوچکتر او بیشتر محبت میکرد. یک روز وقتی مزلو دو بچه گربه کوچولو را با خود به خانه آورده و مشغول غذا دادن به آنها در زیرزمین خانه بود، مادرش سر رسید و هر دو بچه گربه را با کوبیدن سر آنها به دیوار کشت. مزلو هرگز مادر خود را به خاطر این عمل نبخشید تا آنجا که بعدها حتی حاضر نشد در مراسم تدفین مادرش شرکت کند.
علاوه بر مسائلی که با والدین خود داشت، مزلو احساس میکرد که نسبت به دیگران کمبود دارد. خود او، خود را چیز غریب مینامید. او از هيكل استخوانی و بینی بزرگ خود شدید ناراحت و خجل بود، و از دوران نوجوانی خود با عنوان دوران “یک عقده حقارت بزرگ یاد میکرد…. به طور کلی، من سعی داشتم تا کمبودهای شدید بدنی را با هدایت رشد خود به به سوی پیشرفتها و موفقیتهای ورزشی جبران کنم”. مردی که قرار بود بعدها به کارهای آلفرد آدلر علاقهمند شود، از بسیاری جهات مثال زندهای بود از نظریه جبران احساس حقارت آدلری.
تلاشهای مزلو در جهت جبران کمبودهایش به وسیله ورزش به جایی نرسید و بنابراین، برای چنین جبرانی به کتاب و مطالعه پناه برد. و بدین ترتیب، کتابخانه، زمین ورزش و کتابها، راه فرار او از فقر و تنهایی شدند. خاطرات او حکایت از این دارند که او صبح زود قبل از باز شدن کتابخانه محل، روی پلهها به انتظار نشسته بود و در مدرسه نیز یک ساعت قبل از شروع کلاسها در آنجا حاضر بود و معلم به او اجازه میداد که در کلاس خالی منتظر بماند و به مطالعه کتابهای خود بپردازد.
تا زمانی که مزلو وارد دبیرستان شود، به یک خواننده حريص كتابها تبدیل شده بود، اما با وجود این، همیشه نمرههای متوسطی میگرفت. به هر حال، همین نمرهها برای ورود او به سیتی کالج[۱] نیویورک کافی بود. او در ترم اول در یکی از درسها رد شد و در پایان سال اول نيز مشروط شد. این شروع خوبی نبود، اما او استقامت کرد و نمرههایش بهتر شد.
به اصرار پدرش، مزلو شروع به تحصیل در رشته حقوق کرد، اما به زودی فهمید که علاقهای به آن ندارد. آنچه او در واقع علاقه داشت این بود که همه چیز بخواند! تمایلی که پدرش نمیتوانست علت آن را بفهمد. عشق مزلو به یادگیری همراه شد با عشق به دختری که بعدها همسر او شد؛ یعنی، دخترعمویش برتا[۲]. مزلو به زودی خانواده را ترک کرد، ابتدا به دانشگاه کرنل[۳] و بعد به دانشگاه ویسکانسین[۴] رفت، جایی که همسر آینده او نیز به او ملحق شد. ازدواج آنها وقتی مزلو ۲۰ ساله و برتا ۱۹ ساله بود، انجام گرفت و این یک گام مهم در زندگی مزلو بود. به نظر میرسید که ازدواج نه تنها احساس تعلق و عشق، بلکه احساس داشتن یک هدف و جهت را برای او تأمین کرد. در ویسکانسین او آموزشهای جدی و عمیقی در روانشناسی رفتارگرایی دید و زیر نظر هاری هارلو[۵] با میمونها و شمپانزهها تحقیقات زیادی انجام داد، و با کمک و تشویق اساتید خود، برای نخستین بار تبدیل به یک دانشجوی ممتاز شد.
مزلو دکترای خود را در سال ۱۹۳۴ از ویسکانسین دریافت کرد و به نیویورک برگشت تا اولاً در دوره فوق دکترا با روانشناس مشهور ادوارد، ال. ثورندایک در دانشگاه کلمبیا کار کند، و دوم به خاطر اینکه در بروکلین کالج[۶] تدریس کند، جایی که تا سال ۱۹۵۱ در آنجا بود. در حین کار با ثورندایک، او یک آزمون هوش از مزلو گرفت و اعلام کرد که ضریب هوشی او ۱۹۵، یعنی، در حد نابغههاست.
مزلو در اواخر دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، یعنی، وقتی که موج مهاجران روشنفکر از آلمان نازی به سوی آمریکا سرازیر شد، در نیویورک بود. و بنابراین، با اشتیاق چیزهای فراوانی از اریک فروم، کارن هورنای، ماکس ورتهايمر[۷] (روانشناس معروف گشتالتی)، و آلفرد آدلر، آموخت. به علاوه او قوياً تحت تأثیر مردمشناس امریکایی راث بندیکت[۸] قرار گرفت. در واقع، به خاطر نفوذ بندیکت و احترام مزلو به ماکس ورتهایمر بود که مزلو به تحقیق پیرامون خودشکوفایی روی آورد و نظریه شخصیت خود را از آن استخراج کرد.
در جریان جنگ جهانی دوم، مزلو شديد از خشونتها و خرابیهای جنگ تکان خورد و تصمیم گرفت زندگی خود را وقف ایجاد یک نظام روانشناسی کند که به بالاترین آرمانها و تواناییهای بالقوه انسان بپردازد. او قصد داشت شخصیت انسان را رشد بدهد و نشان دهد که انسانها میتوانند رفتارهایی معلوماز جنگ و نفرت و تعصب، از خود نشان دهند.
در سال ۱۹۵۱ او به دانشگاه برانديس[۹] رفت و تا سال ۱۹۶۹ به پالایش و اصلاح نظريه خود پرداخت و در این سال به کالیفرنیا منتقل شد و کوشید که نوعی روانشناسی و فلسفه سیاست، اقتصاد، و اخلاق در چارچوب روانشناسی انسانگرا طراحی کند.
مزلو در اواخر حیات خود محبوبیتی فراوان در روانشناسی، و حوزههای دیگر پیدا کرد و به افتخارات گوناگونی نایل شد که از آن جمله میتوان از انتخاب شدن او به ریاست انجمن روانشناسی آمریکا در سال ۱۹۶۷ نام برد.
نظریه آبراهام مزلو، همان گونه که با مطالعه مقدمه این بحث انتظار میرود، از مطالعه افراد دارای اختلال عاطفی سرچشمه نمیگیرد، بلکه از سالمترین شخصيتها منشا گرفته است. وی با مطالعه زندگینامه افراد موفق و مشهور و تجزیه و تحلیل این زندگینامهها به این نتیجه رسیده است که در این افراد تواناییهایی بالقوه وجود دارد که در تعامل با عوامل محیطی توانستهاند این تواناییهای بالقوه خود را به حداکثر شکوفایی برسانند.
مزلو همچنین به انگیزشها اهمیت زیادی داده و سلسلهمراتبی از نیازهای انسانی فراهم کرده که شهرت زیادی برای او به ارمغان آورده است. نظریه او در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ محبوبیت فراوانی کسب کرد و امروزه نیز غالباً در حوزههای عملی و محیطهای کاری از محبوبیت قابل توجهی برخوردار است. با اینکه دوران کودکی مزلو آکنده از تلخیها و ناکامیها و فشارها بوده است. چنانکه در شرح حال او ذکر شده و با چنین زمینهای او به راحتی میتوانست تبدیل به فردی منفیباف، بدبین و حتی ضداجتماعی شود، اما اعتقاد به ماهیت خوب آدمی، او را به روانشناسی خوشبین و معتقد به ارزش و اهمیت و توانایی انسان تبدیل کرد.
[۱] . City College
[۲]. Bertha
[۳]. Cornell University
[۴]. Wisconsin University
[۵]. Harry Harlow
[۶]. Brooklyn College
[۷]. Max Wertheimer
[۸]. Ruth Benedict
[۹]. Brandeis University